هزار و یک دلیل
هزار و یک دلیل
داستان زیر را از قدیمی ها بع یاد دارم
می گویند وقتی محمود افغان به دروازه های پایتخت یعنی اصفهان رسید، وزیر اعظم نزد سلطان حسینقلی میرزا رفت و شرح واقعه گفت.
سلطان گفت : چرا یه کاری نمی کنید
وزیر اعظم گفت: به هزار و یک دلیل.
سلطان گفت: یک موردش را بگو
وزیر اعظم گفت: باروت نداریم
سلطان گفت : خوبه بقیشو نمی خواد بگی!!!
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگو شرکت کنید؟نظری بدهید!